نتایج جستجو برای عبارت :

چقدر من کار دارم هنوز با این زندگی!

چقدر چقدر به خودم سخت میگیرم سر موضوعات الکی
چقدر نظرات آدما و رفتارشون برام مهمه
چقدر از اونایی که دوستشون دارم توقع دارم
چقدر منتظر آدمام
چقدر به خودم سخت میگیرم
چقدر گریه میکنم
چقدر دل بابا و مامان مهربون و نگرانم رو خون میکنم الکی
چقدر تو این زندگی اذیتم
چقدر یادم رفته لذت بردن رو
 
چقدر خوب بلدم خودم رو ناراحت کنم،الکی،الکی!
چقدر زود می گذرد! حالا دیگر من در جایی قدم می گذارم که ماه ها پیش در رویاهایم آن را تمنا می کردم و چه قدر این زندگی جذاب و زیباست...حقیقت هایی که به واقعیت های من تبدیل شده اند و این قانون دنیا مرا به وجد می آورد حالا یک سال پیرتر شده ام و تجربه های جدیدم نه تنها ذهنم را صیقل داده اند بلکه ردپای آنها را در چهره ام به وضوح می بینم. رویاهایم هنوز مرا برای موجود شدن می طلبند و من مشتاقانه در پی آنها خواهم رفت. چقدر زود میگذرد و من چقدر این گذر زمان را د
چقدر خوبه که با تو رفیقم:) 
چقدر خوبه صاحب کللل دنیاااا عاشق منه :)
چقدر خوبه که همه چیز این دنیا برای رسیدن من به بهترین ها خلق شده:)
چقدر خوبه همه اتفاقات دنیا طوری رقم میخورند که قوی بشم برای اهداف و آرژوهام:))
چقدر  خوبه ادمای اطرافم مهربونن و دوستم دارن:)
چقدر خوبه که قدرت بخشیدن و گذشت کردن رو دارم:)
چقدر خوبه که تورو دارم ،تویی که همیشه بهترین ها رو برای من میخوای:) 
 
خدایا شکرت برای همههه چیززززاییییی که درکشون میکنم و درکشون نمیکنم:))
امروز سخنرانی های آقای شجاعی را گوش میکردم.
چقدر قشنگ حرف میزنه. 
امروز یادم اومد که چقدر خوشبختم و چقدر نعمت دارم و حواسم نیست.
من کلا سعی میکنم به خدا خوش بین باشم و مشکلاتم را گردن خدا نندازم.ازش کمک بخواهم ولی سر خدا نگذارم.
امروز تصمیم گرفتم برای آرزوهایی که هنوز بهشون نرسیدم هم ناراحت نباشم.
من تمام تلاشم را میکنم. 
میدونم خدا حواسش بهم هست. میدونم خدا باورم داره. میدونم خدا نگاهم میکنه.
خدایا اگه تو بخواهی صبر میکنم ولی کمکم کن. کمکم کن ا
امروز ظهر که کنار مادرهای دوستای دخترم میومدیم خونه با هم حرف میزدیم همشون راجع به این حرف میزدن که چقدر مردهای بد وجود دارن یا چقدر زنهایی بودن که همسرشون بهشون خیانت میکردن اینا هم بعد از جدایی و روی پای خودشون ایستادن چقدر تونستن راحت باشن . 
منم از وقتی دوباره کارم رو ول کردم بخاطر بچه ها همون اتفاقات قبلی داره برام میوفته اینا به نظرم بخاطر اینه که هنوز یاد نگرفتم روی پای خودم بایستم هنوز یاد نگرفتم از کسی نمی تونم انتظار محبت و کمک داش
وقتی به تمام چیزهایی که توی دنیا هست و من چیزی ازشون نمیدونم فکر میکنم  به این نتیجه میرسم که چقدر من کار دارم هنوز با این زندگی!
همه ی کتابایی که نخوندم،جاهایی که نرفتم،علم هایی که چیزی ازشون نمیدونم فیلم هایی که ندیدم موسیقی هایی که نشنیدم نظریه های فلسفی که هنوز یه خطشون رو هم نمیدونم و ادبیات و علم روانشناسی و جامعه شناسی که چیزی ازشون سردرنمیارم...آدم هایی که هنوز نشناختم...جملاتی که ننوشتم حرفایی که نزدم عشق هایی که نورزیدم...خیلی کار د
مگه من نمیدونم
خیلی خوب میدونم که این کارام چقدر اشتباه و غلطه
اما کمبود دارم...اره من اعتراف میکنم کمبود دارم
پراز عقدم....
نیاز دارم ....
چقدر عوض شدم....
دارم بد میشم
نه میگم بذار یکبارم من بد بشم ببینم اینای که بد هستن و همه چی دارن منم داشته باشم
خودت منو عوض کردی ...
هیچ کس کاری نکرد..خودت کردی
امروز روز معلم و من این روز رو فقط به یکی از استادام تبریک میگم. همون کسی که منو از سردگمی درآورد و راهو بهم نشون داد. بهم یاد داد روش درست زندگی کردن چیه. من هرچی دارم از ایشون دارم. چقدر دنیام قبل از استادم متفاوت و پوچ بود. الان که فکر میکنم میبینم چقدر گمراه بودم. بلد نیستم قشنگ بنویسم اما دلم میخواد با تمام وجودم بگم چقدر خوشبختم که شاگردش شدم. یکی از شانسای بزرگ زندگیم بود. هیچوقت فراموش نمیکنم چی بودم قبلش چقدر گمراه بودم. اون واقعا یه است
هر چیزی که میشه به تو میرسم، به دست هات، به لب هات، به آغوشت...
به کنار هم نشستن ها، به گوشواره گوش کردن ها...
چقدر دلم تنگ شده و چقدر فقط تو موندی توی این ذهن من...
دیگه یادم نمیاد لحظه هارو، خندیدن هامون رو، واکنش هامون رو. دیگه یادم نمیاد باهم چه شکلی بودیم.
دوستت دارم؟ نه.
دارم ولی نه اون شکلی... ولی تو از ذهنم نمیری بیرون. اصلا...
دیگه خیلی لحظه هارو یادم نمیاد ولی تو هنوز از ذهنم نرفتی...
هرکی این پستو خوند یه قول بهم بده اینجا یا تو یه دفتر شروع کنید
یه لیست بنویسید که هر سطرش با این کلمه شروع شه:
چقدرخوبه که...
چقدر خوبه که میتونم هنوز بخندم وبخندونم:D 
چقدر خوبه که خانوادم رو دارم
چقدر خوبه که کلی دوست باحالو دوست داشتنی دارم;) 
چقدر خوبه که کودک درونم هنوز شیطونی میکنه:P 
چقدر خوبه به آینده امیدوارم:) 
چقدر خوبه که....
شما بگید؟
بیاید قدر خوبیاوداشته های زندگمونو بدونیم:) 
قطعا غم ودغدغه وجود داره ولی تمرکز روی نکات مثبت وداشته
فکرشو نمیکردم یازده سال شده باشه.خیلیه. چقدر ساده و معصوم بودم. چقدر عذاب آور بود اوایلش. چقدر زود بزرگ شدم. یازده سال. و تازه بعد از این مدت احساس راحتی بیشتری دارم حالا. ولی هنوز تلخِ. هنوز بهش فکر که میکنم نفرت همه وجودمو میگیره. شاید ظاهرش خوب بشه اما جای زخم همیشه موندگاره. هیچوقت نمیبخشم حتی به خاطر آرامش خودم. باید باشه تا دیگه اتفاق نیفته. هرچند که من هیچ تقصیری نداشتم. جز همون سادگی... هنوزم وقتی فکر میکنم همه چی تازه میشه. ترس. گریه... هرچ
باورم نمیشه به پایان این پاییز رسیدیم... پاییز 98... چقدر فرق دارد با پاییز 88 و شب یلدای خابگاه و اون همه فال حافظ...
چقدر این دهه اخیر زود گذشت... چقدر هنوز کار دارم... هنوز حتا به قدر کافی بزرگ نشدم... به خوبی میدونم منطق چی میگه و درست چیه... اما تسلیم مهربونی ذاتی م میشم... البته انکار نمیکنم اون شیطنت و تجربه خاهی ته وجودم هم بهرحال اثرگذاره...
از پاییز 78 که یادم نمیاد... حالا یا نمیخام یادم بیاد. . 
صبح ها که سوفیا رو میبرم مهد از یه راه های خیلی دوری بر
خدای من... 
امروز آسمانت عجیب دلبری میکرد، وقتی که دستانم را به سوی مهر و محبتت دراز کردم و تو با آغوش باز نوازشم کردی، چقدر زیبا میشوی وقتی که اینگونه عاشقانه هوایم را داری، چقدر من دوستت دارم و چقدر این روزها، حالِ من خوب است و چقدر عجیب در لحظه هایم حضور داری!
به راستی که تو زیبایی :)
دوستت دارم خدای آسمان پشت نرده های سبز رنگ، خدای من. 
همیشه فکر میکردم تا زمین درحال چرخیدن است من و ح حرف برای زدن داریم این روزها اما هردوتایمان از حرف زدن فرار میکنیم انگار که کلمه هایمان تمام شده باشند و ما از همه ی ذخیره هایمان استفاده کرده باشیم . همه چیز نحس و شوم به نظر میرسد ناامیدی مثل هیولایی سه سر تمام تلاشش را میکند تا از درز های خانه وارد شود درد جایش را به آرامش داده است .
امید ، انگیزه،تلاش، هدف نبض هاشان به شماره افتاده است از اخرین وسایل مان تمام و کمال استفاده کرده ایم حتی شک ها
نمیدونم این چندمین نفری شد که گفت نوشته هات قشنگن . خزعبلاتی که زیباست؟ 
 ولی وقتی این آدم یعنی ع.ی که من به عنوان یک انسان چقدر چقدر قبولش دارم بیاد سراغ پست های قدیمی رو بگیره یه چیز عجیبیه . اونقدر عجیب که حالا دارم خیلی عمیق بهش فکر میکنم .
گمان مکن دل شبها دو چشم تر دارم/**/شبیه شمعم و در سینه ام شرر دارم
تو می‌روی و مرا هم نمی بری آری/**/پس از تو همدم چاهم خودم خبر دارم
تنت سبک شده اما غم تو سنگین است/**/چگونه اینهمه غم را به شانه بردارم
چطور داغ تو را روی سینه بگذارم/**/مگر به وسعت هفت آسمان جگر دارم
سحر نیامده از خانه ام سفر کردی/**/تو فکر میکنی اینجا دگر سحر دارم
چقدر مثل توام من خودت تماشا کن/**/اگرچه خیبری ام دست بر کمر دارم
چقدر خوبه که خوشحالم و حالم خوبه :)
چقدر خوبه که کنارت فوق العاده میگذره :)
چقدر خوبه که اینقدر دوستم داری :)
چقدر خوبه که مواظبمی :)
خدا، خدا، خدا، دلم میخواد با تموم کلمه های دنیا صدات بزنم، من با تو زندگی میکنم، تو جز جز وجودم نقش بستی،من احساست میکنم، من میبینمت، خدای مهربونم، ممنونم، ممنونم، ممنونم بخاطر همه چیز :) مرسی که هر دقیقه نبات رو امتحان میکنی، مرسی که به نبات یاد دادی برای همه آدما آرزوی سلامتی و خوشبختی کنه، مرسی که قلبمو بزرگ و م
من۴۰ سالگیم کجام؟!شغلم چیه؟! تحصیلاتم چقدر؟!کجا زندگی میکنم؟ درمورد امروزم چی میگم؟ حالم چطوره؟!کدوم رفیقامو هنوز دارم؟ ارزوم اینه برگردم به امروز یا راضی ام؟!به بچه ام میگم من نتونستم ولی تو میتونی؟! یا نه یه الگو‌شدم براش!؟
یه زن مستقلم یا نه؟!
صاحب یه زندگی معمولی ام ؟! 
جایگاه اجتماعیم ؟!
چقدر مبهمه مغزم سوت میکشه
یعنی چی میشه آخرش؟! 
 
+کاش می شد بهشون فکر نکرد؛دلم میخواد بخوابم ولی نمیشه این خیالات نمیذاره
 
دانلود آهنگ بهنام بانی هنوز دوست دارم
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * هنوز دوست دارم * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , بهنام بانی باشید.
 
دانلود آهنگ بهنام بانی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Behnam Bani called Hanooz Dooset Daram With online playback , text and the best quality in mediac
 
متن ترانه بهنام بانی به نام هنوز دوست دارم
فاصله میگیری خب بیشتر دلم میخوادتورو خوب نگاه کن تو چشام جون همین چشما نروساده دل بستم ول
زندگی بعضی موقع ها زورش رو به رخ مون میکشه همین قدر بی رحم همین قدر .....ولی هنوز میبینیم که من سرپام و دارم ادامه میده
اتفاق های زیادی افتاد که هیچ جا نوشته نشد 
خاصیت زندگی همینه ادمو تغییر بده جوری که از اخرین پست وبلاگت خودتو نشناسی 
دنیای عجیبه
امیدوارم نبودن مان را به پای  بی معرفتی مان نزارید!
بهترین حال این چندماه باز کردن اینجا و بعد از مدت ها که من اصلا نبودم دیدم چندتااااا کامنت دارم و این یعنی من هنوز وجود دارم .
 
چی میشه اگه زندگی یه فیلم باشه کارگردانش یه کات بده بگه بد بود از اول میگیریم ؟ 
چقدر خوب میشد 
چقدر دلم اینو میخواد 
چقدر دوست دارم برم از اول ...برم ببینم چی درست نبوده ،
قول میدم دیگه تکرار نکنم بلکه این سکانس خوب از آب دربیاد ...
 
روی تل بالشت ها و تشک ها نشسته ام.از بچگی این کار را دوست داشتم.هنوز حالا که ۱۸ ساله‌ام...وای من که هنوز ۱۸ ساله‌ام.چقدر روز مانده تا ۲۰ ساله شوم.چند سال تا ۲۵ و بعد ۳۰ ساله شدن!چقدر راهست هنوز.چقدر خام و ناپخته!پس حتما این هم از عادات بچه هاست که یک بلندی پیدا میکنند و پاهایشان را آویزان می‌کنند،به آینده فکر میکنند و خیال می‌بافند.درس هایم را نمیخوانم.امروز دومین روزی می شود که بجای قوز کردن روی کتاب و یادداشت کردن ساعت مطالعه دارم بی خیال طی
 چقدر دوست داشتن تو خوب است. دوست داشتن تو  ماهی قرمز هیچ سفره هفت سینی نیست. دوست داشتن تو عین ساعت تحویل سال است. ــ همیشه منتظرش مانده ایم. ــ دوست داشتن تو  عیدی اول فروردین است. کاش همیشه عید بود. کاش همیشه تو را عیدی می گرفتم. تو را دوست دارم زمین از چرخیدن می ماند. و خورشید فراموش می کند که باید غروب کند. تو را دوست دارم. سیب ها  همه ی فصل ها به شکوفه می نشینند. چلچله ها کوچ نمی کنند. وقتی تو را دوست دارم دختر کوچک آسمانم هنوز.
اولین پست ۹۸مون
نمیدونم بازم میتونم به کسى اعتماد کنم یا نه. کسى میتونه مثل تو باشه یا نه. مگه میشه کسى مثل تو منو بفهمه؟ معلومه که نه. من انقدر غرق تو شده بودم که خودمو فراموش کرده بودم. الان که رفتى الان که نیستى تبدیل شدم به هیچى. یعنى هیچى تو وجودم نبود بجز تو. همه ى منو پر کرده بودى. الان خالیم. قلبم تیکه تیکه شده. روحم زخمیه. ولى هنوز خوشگلم. هنوز همون چشمایى رو دارم که میگفتى چقد درشتن. هنوز موهامو رنگ میکنم. هنوز میخندم. ولى هیچى نیستم. میدونى اینکه هیچى نب
اینکه میبینم چقدر چقدر چقدر زیاد دنیاهامون ازهم دوره
چقدر زیاد متفاوته
چقدر زیاد دورم
چقدر زیاد جلوعه..
اعصابم رو بهم میریزه
انگار همش دارم سرجام میدوعم، انگار دارم از یه صخره خودمو پرت میکنم پایین ولی به زمین نمیرسم
نمیمیرم
نمیمیرم
نمیمیرم
این زندگیِ نصفه نیمه ی احمقانه ی به درد نخورِ حال بهم زن دیگه داره پدرمو درمیاره
از آدما متنفرم
از هرکی که داره ایده آل منو زندگی میکنه متنفرم
از کوه متنفرم 
از دریا متنفرم
از کتاب متنفرم
از پیشرفت متنف
چقدر بزرگن ...
چقدر کوچیک ، من !
چقدر لطیفن ...
چقدر سنگی ، من !
چقدر از من دور ...
چقدر نزدیکن !
چقدر بی پروا ...
چقدر ترسو ، من !
جلو پاتو نگاه کن تو ماه رمضون ... حداقل به خودت که راست بگو . به اون چیزی که باور داری که عمل کن د لامصب !
چه خوبه ماه رمضون . یه حس دیگه دارم توش . خاطره زنده میکنه . اینکه یه عده ی زیادی هم توش یه کار یکسان مثل روزه گرفتن میکنن هم تو این حس خوب بی تاثیر نیس . مثل رنگ کردن یه خونه ی قدیمی ، اونم دست جمعی . فارغ از هر حس و حال و اعتقادی ن
دیشب اونقدر پکر و درب و داغون رفتی گرفتی خوابیدی که یه آن دلم لرزید که نکنه بیش از حد غصه بخوری و زبونم لال یه بلایی سرت بیاد 
شنیدن صدات از توی اتاقم  درحالی که دیشب یه ساعت خوابیدم و دارم زیر فشار کتابهام له میشم مثل آب روی آتیشه . شاید ندونی چقدر عاشقانه دوستت دارم همین که صدای ریش تراش قرمزت رو می‌شنوم یعنی من هنوز خیلی خوشبختم 
خداروشکر که هستی لطفا‌ حالا حالا ها باش
روزهای سخت میگذرن بالاخره ولی تو دووم میاری ، ما دووم میاریم و از این ط
این پسره کاوه مدنی چزو آدمهایی هست،
که تو وقتی نگاش میکنی
و حرفاشو گوش میکنی
باور میکنی که کچلی، قیافه، نژاد، ابروهای به هم چسبیده، نمیدونم هرچی هرچی، این ها نمایان گر شخصیت نیست.
چقدر این بچه دوست داشتنیه. چقدر خاکیه. چقدر باسواده. چقدر من راه دارم تا به این پسر برسم!!! خدایا! من اندازه نوک انگشتشم نیستم.
یا من وسعت کل شیء رحمته
 
تمایل شدیدی به هیچ کار نکردن دارم. و به مورد سوال قرار نگرفتن بیشتر از هیچ کار نکردن تمایل دارم.
فلانی کجاست؟ اون یکی چرا تو کلاس ها شرکت نمیکنه؟ فردا برای خونه فلانی چی بخریم؟ بریم خونه یک نفر که دعوتمون کرده؟ یک عکس از فلان چیز بفرست؟ گاز رو پاک کردی؟ درس ها رو رسیدی؟ کسی و میشناسی تعبیر خواب بدونه؟
 
دلم میخواد آفلاین شم و جواب هیچ کس رو ندم. خویشاوندان نسبی و خویشاوندان سببی
زنگ هم جواب ندم.
اصلا یه چند روزی بزنم تن
چقدر دوست دارم یکی الآن بهم پیام بده بگه بیا بریم شبی که ماه کامل میشود رو ببینیم این هفته...
چقدر دوست دارم یه نفر خاص بهم پیشنهادش بده ! 
+مشکوکم جد و آبادتونه ! :))) 
+من اونقدر خسته ام نای جواب دادن نظرها رو ندارم ! قول میدم تا ۴شنبه ۱۲ شب همهه رو جواب بدم ... 
پارسال این تایم توی واحد قبلی بودم دقیقا روزای آخر و داشتم از دستشون دیونه میشدم آدم هایی که موقع ورود بهم سلام نمیکردن و موقع خداحافظی .خداحافظی ...
آدم هایی که نادیده میگرفتن منو و چقدر عذاب آوره که اینجوری نادیده بشی.
آدم هایی که پشت سرم گفته بودن چقدر دوست دارن منو با ماشین زیر بگیرن یا چقدر ازم بیزارن و من تو اوج درگیری با طرحواره ام بودم و چقدر این طرحواره اذیتم کرد و حتی هنوز میکنه...
و بالاخره اعتراض کردم. به مدیرم گفتم که اذیتم میکنن به
باورم نمیشه هنوز بیدارم با این که از خستگی دارم میمیرم و رو به بیهوشیم خواب قصد نداره سراغم بیادو دچار بی خوابی شدم. 
تصمیم گرفتم تو امروز زندگی کنم. همون حرف که فکر کنی امروز اخرین روزه زندگیت اگه باشه چیکار میکنی. یه خورده شبیه شعاره این جمله. اما امروز هوس کردم بشینم روزای اول وبمو که ساخته بودمو بخونم. جدا از این که چقدر عوض شدم و چقدر اون موقع دلم میخواست تو همچین وضعیتی باشم دیدم چقدر تو زمان روزا مهمه. این که تو هر روزتو بهترین خودت باش
به روزهای آخر دانشگاه نزدیک شده ام. چهار سال فرصت خوبی بود که به من بفهماند هنوز چقدر راه نرفته دارم و چقدر نادانم. 
نه کیفیت زندگی ام بهتر شده است و نه نظم برنامه آن. منِ وارد شده به دانشگاه و منِ خارج شده از آن تنها در مطالعه روزنامه وار چند کتاب بیشتر برای شب امتحان که معلومات آن مثل آفتاب دم غروب از ایوان خاطرم پریده است و نشستن گوسفند وار سر کلاس درس و بر باد دادن هزینه های بیشتر برای آموزش توخالی و پیدا کردن دوستانی سرگشته تر از خودم فرق ک
حالت تهوع دارم 
از اینکه فردا امتحان میان ترم ۱۵۰ صفحه ای دارم و الان صفحه ی ۲۷ ام.
از اینکه باید مقاله ی شاه بنویسم و هنوز ۱/۳ ش رو نوشتم.
باید پیپر سیاست بدیم و هنوز ندادم.
باید برای روان هم ارائه داشته باشیم و هم یه تحقیق بهش بدیم.
باید برای امتحان میان‌ترم دانش خانواده ای که حتی هنوز کتابش رو هم‌نخریدم و روان شناسی بخونم و هنوز نخوندم....
باید برای بیچ تیزر تبلیغاتی بسازیم و هنوز نساختم...
اینا همش مونده و فقط ۵ هفته تا پایان ترم وقت هست...خدای
از آن دست سریالهای شبکه ی نمایش خانگی که داستان جذابش نمیگذارد منتظر قسمت بعدی اش نباشی. قسمت اولش را همان اول دیدم و بعد متوقف شدم. دیشب پنج قسمت رو پشت سر هم دیدم. چقدر دوست داشتنی اند شخصیتهای داستان‌. چقدر کاظی رو دوست دارم با آن به قول خودش زر زر هایش. چقدر نوید برایم مبهم است. چقدر دانیال جنتلمن است و چقدر گیسو مهربان است با همه. خنده های رها هم دلبر است. چشمهایش مخصوصا. دیشب یاد سریال لاست افتادم. کرگدن هم مانند آن سریال در پی اتفاقی که در
دقیقا ۴۶ دقیقه دیگه با یکی از بلاگرا قراره همو ببینیم :)) ترکیبی از هیجان و خوشحالی و استرس دارم،نمیگم کیه، خودتون حدس بزنید ^___^
ادامه ی پست شنگول و منگول و حبه ی انگور رو هنوز ننوشتم،دارم روش کار میکنم هنوز،یکی از مشکلات وسواس داشتن درباره ی نوشتن همینه. 
سال 98 است و من هنوز اینجا را دوست دارم.. هنوز رمز ورودش رابه یاد دارم وهنوز سر میزنم و کامنت دونی اش را چک میکنم وهنوز بعد از همه ی نوتیف های اپلیکیشن هایی که برایم عزیز بوده اند و فعالشان گذاشته ام این شماره ی کامنت ناخوانده ی وبلاگ من را به وجد می آورد. هنوز بر میگردم و مطالب ده سال پیشم را می خوانم و از بچگی و سادگی ها و جو زدگی ها و البته زلالی ان موقع خنده ام میگیرد و گاهی هم یخ میکنم و به این فکر میکنم که ده سال بعد با ید به امسالم بر گردم و چه
اهنگ خودت میدونی که من چقدر دوست دارمت

ریمیکس اهنگ خودت میدونی که من چقدر دوست دارم
ریمیکس خودت میدونی که من چقدر دوست دارم
دانلود اهنگ میدونی که من چقدر دوست دارم

دانلود آهنگ خودت میدونی چقدر دوست دارم شماعی زاده
دانلود اهنگ دعوا از شماعی زاده با کیفیت 320
ریمیکس اهنگ ما که دعوا نداریم

دانلوداهنگ ما که دعوا نداریم حسن شماعی زاده
به عقل جمعیت با سواد شک دارم 
به عشق،  هرچه که داد و نداد شک دارم 
به آسمان و زمینِ منِ هوایی تو 
به عمر آدمِ رفته به باد شک دارم 
به تو که داعیه ی فهم بیشتر داری 
به خود به آینه خیلی زیاد شک دارم 
به انتزاع و تخیل به پیچش ذهنی 
به کلِ فلسفه ی اعتماد شک دارم 
چقدر جای تو خالیست در تمام تنم
چقدر من به همین اعتیاد شک دارم 
 شکسته اند پر هرکه اهل پرواز است 
سکوت کن که به هر انتقاد شک دارم 
بهشت را به بهانه نمی دهند و تویی 
اگر بهانه به روز معاد شک دار
چقدررر من مظلومم اخهههه 
اینقدر حس خوبی ب خودم دارم که نگو (خودشیفته شدم:))) ) 
گوگولییی تو چقدر بزرگی ! چقد با وجود سختیا خودتو بالا کشیدی (ینی تحمل کردم و شکستو تبدیل ب شادی کردم!) 
من بهت افتخار میکنم:)
چقدر سختی کشیدی ولی همش تموم، همش خاطره شده!!! چه قد دوس دارم لحظاتیو برم گذشته رو سفر کنمو و خودمو بغل کنم بگم کمتر سخت بگیر بچه:))
کنکورو خاطرات تلخ و شیرین ! درسته از کنکور متنفرم اما دلم برای خودِ کنکوریم تنگ میشه ب هر حال:/
دلمم برای کامنتای تک
دیگه دارم کم کم به همه اطرافیانم شک میکنم! احساس میکنم همه برام غریبه شدن ! دیگه نه دوست واقعی دارم نه مجازی ! 
دنیا چقدر کثیف و حال به هم زن داره میشه برام !
چند روز پیش شخصی با اسم و هویت من به داداشم پیام داد و همه چیز بود و نبود زندگی مون گرفت رفت ! 
چند سال پیش از تشابه اسمی من و یکی دیگه  علیه  خانواده ام سو استفاده شد ! 
الان تو دنیای مجازی ...‌..... 
+ خسته ام خسته!!!! بسه دیگه چقدر خیانت، چقدر کلا برداری ، چقدر نارفیق ! خسته نشدید ! 
+ دیروز   آبجی
این روزها حالی دارم که نمی دانم به مناسبت افزایش سن است و گذر عمر یا معلمی کردن و کسب تجربه.چقدر نیاموخته دارم و چقدر بیهوده و کم عمق است آنچه که خیال میکردم آموخته ام و در دست دارم.کاش آن زمان که خام بودم و بی تجربه و به دنبال بطالت و لذت، میفهمیدم و میدانستم آنچه امروز میدانم و میفهمم را.آن زمان دلسوز خودم نبودم و امروز هم.آن زمان سر به هوا بودم و امروز هم.درس زندگی باید آموخت. درسی برای تمام عمر و تمام ابعاد زندگی، که غیر ازین بی حاصلی و بی خبر
این روزهای شده تکرار هر روز ...چه خبر شده تو این شهر؟...چرا همه یهو یادشون افتاده یه خانم دکتر تمام وقتی هست که میتونه کیس خوبی برای ازدواج باشه؟...رسم سردرد و تهوع بعد از هر درخواست دیگه داره برام عادی میشه...هر بار باید قبل یا بعدش بالا بیارم...مسخره است...دارم از سردرد میمیرم...قرار بود یه تابستون اروم و پر از شیطونی و جوونی رو بگذرونم تا شروع کلاسا و حالا دقیقا برعکس شده...هر روز یه استرس جدید و سر درد های بدتر...و من هنوز هم هیچ دلیلی برای ازدواج ن
دلم میخواهد وقتی به او زنگ میزنم ,هر کاری که دارد را رها کند و وقتش را صرف من کند....چند روز پیش ,به او زنگ زدم که رد تماس داد و گفت کار دارد, ناراحت شدم و رفتم توو خودم.... بعد هم با اسمس عذر خواهی کرد که واسش مهمان امده .... من هم جواب خیلی سردی دادم و نوشتم مهم نیست .... متوجه شد ناراحتم ! و مثل همیشه سکوت کرد و هیچی نگفت.... و دو روز حرف نزدیم ,تا امروز صبح که زنگ زد و دلجویی کرد که وقتش خیلی پره ,کارای شرکت و کار دومش ,و مشکلات مستقل زندگی کردنش ,خیلی بهش ف
حالا که بعد از سه ساعت بین رگ و پی و دل و روده ی مرغ ها، دست چرخاندم، و در این بین با پسرم حرف زدم و صدبار رفتم و آمدم پیشش و به همسر غر زدم که هنوز بلد نیست به اندازه ی دونفر و نصفی خرید کند، و بچه را خواباندم و ظرف ها را شستم و زمین را تی کشیدم، دوش گرفتم و برق ها را خاموش کردم و بالاخره بعد از یک صبح تا ظهرِ کاری شلوغ و یک ظهر تا شب، خانه داری شلوغ تر، دراز کشیدم به این فکر میکنم چقدر آن دختر تی تیش مامانی که تا لنگ ظهر خواب بود و بعد وبلاگ و یاهو م
وبلاگ نویسی رو دوست دارم! دلم میخواد لحظه به لحظه این روزها رو ثبت کنم، بگم چقدر حالم خوبه، چقدر ذوق دارم برای دیدن دوباره عزیزام!نمیگم وقتشو ندارم، اما فعلا این وبلاگو دوست ندارم! 
زمانش برسه همه چیزُ ثبت میکنم:) 

خدارو شکر برای تک تک این ثانیه های متفاوت زندگیم:)
این حال خوبو برای همه آرزو میکنم^_^
چقدر سخته زندگی با کسی که یه زمانی عاشقش بودی و حالا از چشمت افتاده
چقدر سخته نتونی ببخشیش
چقدر سخته دیگه نتونی بهش اعتماد کنی...
چقدر سخته دیگه دروغاش و باور نکنی
وقتی بهت میگه دوست دارم دیگه دلت نلرزه....
چقدر سخته زندگی کردن با تمام این سختی ها...
همش باخودم میگم چقدر یک ادم میتونه کوته فکرباشه چقدر
احمق و روان پریش باشه.افکار قدیمی داشته باشه با تفکرات فوق
مسخره و حال بهم بزن...
اذیت میشم وقتی میبینم که تو قرن۲۰۱۹ هنوز میگن مرد هرکاری کنه مرده
ولی اگه یک زن یک کار اشتباهی کنه خرابه..واقعا هنگ میکنم وقتی یککک
زن همچین حرفیو میزنه و ازبابتش نمیترسه که امکانش هست گردونه 
روزگار روزی به سمت خودش،خواهرش،دخترش ووو... بچرخه
واقعا اینطور ادم ها اونروز عکس العملشون چیه ؟
دوست دارم قیافه این،م
صبح یک لحظه صابون جدید رو بو کردم و رفتم به بیشتر از پونزده سال پیش! بوی صابون دوران ابتداییمو می داد. همونی که توی جاصابونی صورتیی بود که هنوز دارمش.
چقدر مغز چیز عجیبیه. خاطره ی یک بو رو برای سال های سال درون خودش نگه می داره... و بعد بهت یادآوری می کنه هم اون بو رو هم شاید اتفاقی مربوط بهش رو و هم قدرت خودش و خالقش رو...
بدون تعارف این هفته ۲۰:۳۰ مصاحبه با یک آقای دکتری بود ۳۷ ساله 
که از یک منطقه محروم سمپاد قبول شده بود و بعدش دانشگاه و الان ۸ امین سال جراح مغز د اعصاب بودنش بود و بیش از ۷۰۰۰ ۸۰۰۰ هزار عمل انجام داده بود و بیشتر از نصفش بدون گرفتن هزینه ... گفت پس اندازش ۷ میلیونه و هنوز مستاجره و ۴ تا هم بچه داره !
همیشه میره مناطق محروم و رایگان ویزیت میکنه و اونایی نیاز به عمل دارن میاره تهران و رایگان عملشون میکنه ... چقدر سعی میکرد چیزی نگه ! همش میگفت من از م
معصومه رو که وسط راه دیدم و گل از گلم شکفت و از ته دلم خوشحال شدم، تازه فهمیدم که بعد از بچه دارشدنم چقدر تنها شدم!چقدر دوستای خوبمو یکی یکی به بهانه ی وقت نداشتن و شلوغی سر کنار گذاشتم!چقدر گوشه گیر و منزوی شدم... و به تبعش افسرده...ارتباط با صمیمی ترین رفقام شده در حد ماهی یه پیام یا کمترو این یعنی حلقه ی محاصره ی دنیا روز بروز داره تنگ تر میشه و من وسط این دایره دارم له میشم...
حال و هواتو دوست دارمحال و هوای شب توی کویر رو داره وقتی گرم صحبتم
حال و هواتو دوست دارم
حال و هوای بعد از ظهرای پاییزی بعد از مدرسه رو داره
حال و هواتو دوست دارم
مثل ساعتای چهار بهاره که توی چمن زار نشسته باشم پیش رفیقام
حال و هواتو ذوست دارم
مثل نگاه کردن به دختر با تموم دوست داشتنشه
حال و هواتو دوست دارم 
اگه قراره بعدش شباش شب پاییز بشه و روزاش بی فروغ مثل زمستونحال و هواتو دوست دارم
اگه قراره بعدش هزار بار تیکه تیکه شم و دوباره بی میل به زن
یه حال خوبی دارم. 
هنوز تیم‌مون تکمیل نشده، هنوز درگیر مصاحبه‌های خسته‌کننده و وقت‌گیریم و کلی هنوزهای دیگه. ولی حال‌مون خوبه. می‌دونم باید چی کار کنم، شرکت آرومه، هوا خوبه، اتاقم نورگیره، یه هم‌اتاقی خوب دارم، صدای آب میاد، گلام سبز و خوشحالن و یه شنبه‌ی قشنگ رو شروع کردیم. خیلی قشنگ..
#کارنوشت
امروز چقدر هوا خوبه امروز چقدر من خوش حالم امروز چقدر زیبا میبینم و چقدر خوشتیپم توی این پیرهن آبی
امروز چقدر راحت از چشمای دخترا به دلشون مهمون میشم
امروز چقدر حال دلم سنگی و آبشاریه و چقدر جادوی عجیبی اطرافم داره
امروز چقدر عاشق هست و چقدر بعد از ظهر مثل بهشت آبیه
امروز همه میخندن و همه میمیرن واسه دیدن هم
امروز کارمو میکنم و چقدر باهاش حال میکنم 
امروز پاهامو میذارم توی آب و چقدر غزل توی سرمه
امروز چقدر خوبه ولی باید گذاشتشو رفت چون اومد
واسه ناامیدی و فاز منفی دادن خیلی زوده هنوز...تمام تلاشمو میکنم که هرجایی که هستم،هرجوری که هستم،با هر توانایی که دارم،بهترین باشم!من که هنوز سنی ندارم،چرا انقدر احساس میکنم لحضه ها رو از دست دادم؟؟شدیدا به انرژی مثبت واقعی نیاز دارم...
واسه ناامیدی و فاز منفی دادن خیلی زوده هنوز...تمام تلاشمو میکنم که هرجایی که هستم،هرجوری که هستم،با هر توانایی که دارم،بهترین باشم!من که هنوز سنی ندارم،چرا انقدر احساس میکنم لحضه ها رو از دست دادم؟؟شدیدا به انرژی مثبت واقعی نیاز دارم...
یکوقتی بخشیدن آدمها برام آسون بود. دوستشون داشتم و می بخشیدمشون؛ الان از خودم می پرسم چقدر احتمال تکرار خطا داره و اینکه به چه دلیل ببخشم. کینه آدمها رو نگه نمی دارم. خودشون رو هم...مثلا یکی سه سال پیش واسه من مرده هنوز باهاش حرف میزنم...خستگی و ناامیدی از آدمها یک مرحله از رشد و بلوغ هست.
آن روز تنها بودم؛ و من و تو ساعت‌ها با هم حرف زدیم. باران برای تو که آن سر شهر بودی زودتر شروع شد و برای من که این سر شهر بودم دیرتر آمد. تمام چیزهایی که غلط بودند حس درست بودن داشتند. یا آن عید را یادت هست؟ و آن کتاب را؟ باآنکه سرت شلوغ بود برای خواندنش وقت گذاشتی؛ و در آخر حتی دوستش نداشتی؛ و من فهمیدم چقدر من و تو فرق داریم؛ و فهمیدم چقدر می‌توانیم حس‌های جدید از هم یاد بگیریم. یا آن روز را یادت هست که گفتی شب حالت بد شده بود؟ و من چقدر از اینکه
نمیدانی برای این لحظه که بپذیری روزی ببینمت چقدر انتظار کشیده ام و چه اشک شوقی در چشمانم حلقه شده ضربان تند قلبم را نمیتوانم آرام کنم واقعا این تو هستی که اینطور بازخوردی ازت دارم میبینم باورم نمیشه
خدایا خیلی خوبی
مرسی بهم برگردوندیش
کی کجا بیایم عمرم عشق نازنینم
کاش در یکی از همین روزها که بی تابت میشوم و سر از ایستگاه بی آر تی که برگشتنی به منزل سوار میشوی ببینمت، نمیدانم مرا ببینی میشناسی ام، نمی دانم ببینمت میشناسمت، مهم نیست، مهم این
امروز صبح ناشتا رفتم آزمایشگاه. شرایط آزمایش را نپرسیده بودم. محض احتیاط با شکم خالی رفتم. چقدر شلوغ بود. چقدر خون ازم گرفتند. چقدر درد قسمت‌های پایینی شکمم آزارم داد. سفارش مشتری را پست کردم. خریدهایم را انجام دادم و برگشتم خانه. سرم درد می‌کند. از ساعت یک سردرد دارم. دلتنگ هم هستم. دیشب با خودم گفتم که این حس و حال بابت پریودم است. امیدوارم که بگذرد. این روزها میل بیشتری به گذراندن وقت در اینستگرم دارم. نه برای وقت‌کشی، بلکه برای ارتباط با آد
خانه خراب شد و دنیا هنوز هست
بازان زد و صحرا هنوز هست
آن ابر که باریده بود در صحرا
خشکید و تَه کشید و دریا هنوز هست
آزرده ایم ما نکند دنیا هدر رود
دیروز رفته اگر فردا هنوز هست
سر ، عاشق است ، تن ، هویٰ ، جان ، فرشته است
سر ها ز تن جدا شد و جان ها هنوز هست
هرچند مهر باطل افکار من زده
اما بدان که پختن سودا هنوز هست
او گرچه رفت و دل ، دل نمیشود
رویای هرشب و شب ها هنوز هست
یا قادردنیا پره از سیستم های مختلف زنده و غیر زنده که کنار هم  درستش کردن؛ هر سیستمی از سیستم های کوچیک تر تشکیل شده، و توی هر مرحله ای، هر جزء ویژگی ها و وظیفه ی به خصوصی داره، که فقط اون باید انجامش بده و اگر درست انجام نشه کل سیستم رو معیوب میکنه، هرچند که بقیه ی اجزا در نهایت دقت عمل کنن؛ یک قطعه ی ناکارآمد عملکرد کل سیستم رو تحت تاثیر قرار میده، حالا تا وقتی که از همه ی قطعات مورد نیاز، یک نمونه ی کارآمد نداشته باشیم، سیستمی هم که انتظار دا
1-یه دونه پست دارم خیلی وقت پیش آماده کردمش ... اما اینجا هنوز اونقدر شلوغ نشده که بخوام انتشارش بدم... شلوغش کنین دیگه ... اع
2- شامپو چرا دوباره گرون شده؟ شامپو 9 تومنی رو میخریدم 15 تومن امروز شده بود  19 تومن :(
3-  من : حساب من چقدر شد؟ اون: 85 تومن  من: ایول چقدر خوب شد یه بار من اومدم اینجا زیر 100 پیاده شدم :))
اون : ببخشید 112500 ... اون دو قلم نخورده بود 
من: گفتم یه چیزی مشکوک :| 
4- اونروز
اون: من رفیق مهرانم .... اگه باید پارتی بیارم بگو :)
من: نه این چه حرفیه ...
روز های بهتری می آید
چون اعتقاد دارم که روزگارِ آفتاب سوخته پوست می اندازد.
چون اعتقاد دارم  اگر غصه هست یواش یواش جاشو خوشحالی میگیره، اگه دلتنگی هست خیلی آهسته اما بالاخره دیدار رو میرسونه و اگه بغض هست به مرور لبخند ها واقعی تر میشه.
  اعتقاد دارم ، چون میدونم همونقدر که خوشحالی عمر داره، غم هم یه زمانی داره، میمیره، تموم میشه، میریزه و دوباره برگ های سبز ِ حال خوش جوونه میزنن.
 چون دیده بودم روزایی رو که تموم شد و روزگار، پوست تازه ای به خ
دارم سعی میکنم که بتوانم کمی فکر کنم و کمی بیش از ماهی قرمزهای تنگ حواسم را جمع کنم. برای خودم جالب است که هرچندوقت یک بار حس میکنم که: "دیگه دارم میزنم جاده خاکی". 
و فکر میکنم مشکل همینجاست. که هنوز نمیتوانم درست 'فکر کنم'.
و حس میکنم که هنوز باید بیشتر به درون فرو بروم. و هنوز زود است. هنوز زود است... برای بیرون آمدن. 
حس میکنم وقت فروریختن است و من این نشانه هارا خوب می شناسم. اما همانطور که گفته بودم، می توانم با پازل های مختلفی ادامه دهم. فرو ری
الان متوجه مطلبی شدم در رابطه با موضوع هدفم. این که چقدر راه سختی رو در پیش دارم. اولش ترسیدم. گفتم ولش کن من نمیتونم. با حسرت بهش فکر کردمو گریه کردم. اما بعد گفتم به درک هرچی شد تلاشمو میکنم اگه شد که شد اگرم نه من تلاشمو کرده باشم حسرت نخورم که عقب کشیدم و جا زدم. برام امیدوار باش و آرزو کن که بتونم. خیلی سخت تر از چیزی هست که فکر میکردم. هی مدام و مدام گسترده تر و سخت تر میشه. یه وقتا به خودم میگم اصلا چی شد این فکرا اومد تو ذهنت. هیچ جوابی براش ن
بهم گفت هدفت از زندگی چیه؟
گفتم. نمیدونم خیلی هدف دارم اما مهمترینش داشتن آرامشه و لذت بردن از زندگی...
رقت تو فکر برگه های روی میزشومرتب کرد و گفت ولی ما هیچ هدف و انگیزه ای نداریم ، فقط میایم شرکت صبحمون شب بشه. انگیزه خونه رفتن هم نداریم ...
دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم و بگم تو این شرایط هم میشه امید داشت و همه چیز بستگی به خودمون داره ، اما یه لبخند زدم و گفتم درست میشه 
دلم نخواست فقط حرف بزنم و شعار بدم ، گفتم بشینم ببینم خودم واقعا دارم
. زیاد میخوابم بد میخوام اعصابم خورده! خوشم نمیاد اینجوری باشم اصلا. اه
 دارم
کتاب خودت باش دختر رو میخوندم. هنوز پنج فصلشو خوندم و احساس میکنم ک
خیلی روم تاثیر گذاشته.حس بهتری دارم نسبت ب خودم و اعتماد بنفسم بالاتر
رفته. انگار خودمو بیشتر دوس دارم.برای خودم احترام بیشتری قائلم. هرچند با
اون مورد خواب م مشکل دارم اون قضیه ش جداس
مادر می‌گوید: خیلی غیرت کردی که توانستی با آن شرایط خانوادگی سختی که داشتیم، رشته و دانشگاه خوب قبول شوی. با اینکه 4سال گذشته، هنوز هم مثل روز اول خوشحال و سرافراز است. 
می‌گوید: بعضی ها واقعا برای انجام کارهایی انتخاب می‌شوند. نمی‌دانم پیشانی نوشت تو چیست و با این رشته ای که اینقدر سخت و عجیب قبول شدی، قرار است در آینده چه کارهایی انجام دهی، اما همیشه برایت دعا میکنم راهت را پیدا کنی.
مثل همیشه تو حرف میزنی و من فقط گوش می‌کنم و حرفی ندارم
عرضم به حضورت که میدونی چقدر دنبالت بودم که پیدات کنم؟ چقدر بهت پیام دادم چقدر تو بیان دنبالت گشتم امروز بی حوصله و پکر تو مترو بودم یهو دیدم یه پیام از شماره تو اومده خیلی خوشحال شدم خیلی. چقدر خوابتو دیدم میدونستم داری روزای سختی رو میگذرونی چقدر به یادت بودم از ته دل و چقدر گشتم تا پیدات کنم. 
چی شد اصلا دعوامون شد؟ چی شد واقعا؟ هنوز خاطرات خوشمون زنده ست و خاطرات بدمون رو هرکاری میکنم یادم نمیاد.
گفتی دیشب اومدی وبلاگمو پیدا کردی و خوندی
یکی از چیزای جالبی که توی دوره دانشگاه بهش رسیدم اینه که ترم های فرد همیشه یه چالشی داشتم.برعکس ترم های زوج که نسبتا بی حادثه بوده.
چالش این ترمم شناخت یه سری آدماست.یا در اصل شناخت خودم که چقدر ذهنم میتونه در مورد چیزایی که اطمینان داره اشتباه کنه.چیزایی که توی اتفاق افتادنشون شکی نداشتم خیلی آسون یه جوری نشدن که خودمم از نشدنشون در تعجبم هنوز.
خیلی اتفاقا افتاده این مدت.اتفاقایی که حتی دوستای نزدیکم هم ازشون بی خبرن.یه کانال زدم توی تلگرا
آلی هم عالی که نه اما خیییلی خوب بود. کاملا راضی ام.بریم واسه بعدی ها 
و کمتر از 15 روز دیگه من و آرامش خونه و خانواده و فنددددقم *_* 
اخ که چقدر دلم براشون تنگ شده
اولین باری بود که سه ماه کامل ندیدمشون! تجربه ی جالبی بود اما
و دارم به بعدش فکر میکنم که چقدر قراره سخت تر باشه.
دارم کتاب جنس دوم رو میخونم و این فکر ولم نمیکنه که چقدر تحریف شده؟چقدر سانسور شده؟نمیتونم هم انگلیسیش رو بخونم،چون زبانم اونقدر خوب نیست.خود همین ترجمه ش هم اونقدر قلنبه سلنبه نوشته شده که روزی یکی دو صفحه بیشتر نمیتونستم بخونم.الان که جلوتر رفته ام و به قسمت های زیستی رسیدم فهمش راحتتره.کاش یکی بود که هم فرانسه ش رو و هم ترجمه ی فارسیش رو خونده بود و می گفت که چقدر فرق میکنند.
صدای تلویزیون از دور میاد: "نیچه کسی بود که مخالف سرسخت عقاید رایج بود" و من وسط طوفان افکارم به این نتیجه رسیدم از بس همیشه تو سایه ایستادم و جسارت حرف زدن و دیده شدن نداشتم، هیچ‌وقت و هیچ‌جا آدم مهمی نخواهم‌شد و این حقیقت تلخ چند ساعتی دنیای من رو به تاریکی فرو برد. باید چراغی روشن کنم، باید محکم‌تر بایستم، باید صدام رو به گوش دیگران برسونم قبل از اینکه دیر بشه. جرات این رو دارم که بگم من تو یه زمینه حرفی برای زدن دارم؟ هنوز نه، هنوز نه...
شده اونقدر از نداشتنش بترسی که به خودت جرات عاشقی کردن تو لحظه‌هایی که کنارشی، ندی؟
هربار بیای دستاشو بگیری با خودت بگی نه! خاطره نسازم که بعدا خاطره‌ها دمارمو درنیارن...
هربار بیای باهاش رویا بسازی و واسه فرداها نقشه بکشی، جلوی خودتو بگیری که نه! اگه رویا بسازم و فردا بدون اون بیاد دنیام به آخر می‌رسه...
من از ترسِ نبودنت، چقدر نگاهت نکردم. چقدر بهت فکر نکردم. چقدر جواب حرفاتو ندادم. چقدر دوستت دارم گفتناتو نشنیده گرفتم. چقدر حس خوب خوشبختی
هنوز باور نمیکنم... و به خاطر غافلگیری و این شگفت زدگی حاصل هنوز نمی دانم چگونه بروم و تشکر کنم. دوست خوب و مهربانم، (و تاکید می کنم که روی دو صفت «خوب» و «مهربان» فکر کرده ام... و شاید مخاطب محبتش من نبودم، «قدرشناس» را هم به آن اضافه میکردم.) برایم ده عنوان از کتاب های شهید چمران (که 8 عنوان به قلم خود او، و 2 عنوان «در موردش» است.) (و فکر میکنم مهمترین کتاب هایش.) را برایم هدیه داده است. دقت کنید کتاب های شهید چمران را! و چند خطی که نوشته است. و چقدر ا
دوره روان شناسی من هم کم کم تموم شد
جلساتم کمتر شده و نسبت به گذشته خودم خیلی بهتر شدم
حتی نسبت به اطرافیانم...
البته هنوز جای کار دارم اما خب میتونم بگم سلامت روانی هم مهمه همونطور که سلامت جسمی مهمه
هنوز هم غمگین میشم. هنوز هم نسبت به خودم اعتماد به نفس ندارم. هنوز هم حس تنهایی گلومو چنگ میندازه ولی باهاشون کنار اومدم...
...............................................
بچه ها شده بی حوصله باشید؟ به همه چیز؟ حتی خودتون؟
شده سرد بشید؟
 
نمیدانم او را یادتان هست یا نه.یک بار درباره اش خیلی کوتاه اینجا نوشته بودم. حالا بعد از این همه سال دوباره بازگشته است.. دوباره به سراغم آمده! هنوز فراموشم نکرده..هنوز دوستم دارد.. و هنوز برای شنیدن دوستت دارم آماده ی جنگیدن است!
سلام.
سلام!
سلام؟
جوابمو نمیدی؟
سلام...
راستش بعد از پانزده سال،فیلم جشن تولدم به دستم رسید. تنها کسی که از فیلم فوت کرده بود،آقاجون بود.
بله؟
خدا اموات شما را هم رحمت کنه...
آغوششو باز کرد،با مهربانی گفت:《بیا بغل آقاجون،که فیلم دوتاییمون بیفته.》
اما من خجالت میکشیدم. خجالت میکشیدم برم نزدیکش، برم بین بازوهاش، آغوششو حس کنم.
حالا بعد پانزده سال، چقدر بزرگ شدم،چقدر کور شدم،چقدر کر شدم. چقدر قوی شدم...
وضو که میگرفت،سردی آب حوض که به چشمهای داغ
دیگه چجوری بهش بفهمونم دوسش دارم؟چرا هی ی بهونه ای برای دلخوری پیدا میشههه؟چرا امروز انقدر روز ***بود قلبم داره میترکه از درد...از اینکه ناخواسته زخم میزنه به قلبم...چقدر بهش بفهمونم؟تا کجا زار بزنم تا بفهمه هیچکس تو زندگیم مثل اون نیست؟چقدر زار بزنم تا بفهمه به خاطر اون بود اون سرم لعنتی رو نکندم...پست اولم تو این وبلاگ رو برید ببینید...اون روز  رو تخت ک بودم...وقتی پرستاره بهم گفت دستتو تکون نده فقط به این فکر کردم انقدر تکون بدم تمام رگام پاره
وقتی یه کاسه پر از الوک :') میخوری و بعدش دلت میخواد بخوابی:')
فردا امتحان دارم !!ساعت آخر !!
میخوام بخوابم و صبح زود بیدار بشم مثلا 4 صبح !! واقعا چقدر ای روزا کار هس چقدر بدو بدو و چقدر نرسیدن و در انتها با تلاش بسیار رسیدن :دی
استرس ندارم میخوام بیخیال باشم بابا بقول خانم انصاری دنیا همش یه نیمچه اس با استرس و ترس و ای چیزا بزنیم خرابش کنیم که چه بشه مثلا :')
برم استراحت ...
امروز عجب حالی داشت بارون زد و ما ناگهانی با برو بچ مدرسه فلنگو بستیم و بجای س
چقدر دلم برایت تنگ است. و چقدر تو در نبودنت قهرمانى. و چقدر خوب قدرت نمایى مى کنى در بى توجهیت. و چقدر من هنوز احمقم در عاشق شدن به انسان هاى قدرتمند در بى توجهى به من. و چقدر همه چیز بى معنى اما سرشار از شور زندگیست. چقدر دوستت دارم و چقدر خوشحالم که با تو زندگى نمى کنم. که قرار نیست جنونت را تحمل کنم که قرار نیست تنها گذاشتن هایم را درد بکشم که قرار نیست بى پرده حرف زدنت خفه کند گلویم را از اضطراب که ترسهایت مهمتر باشند از باهم بودن. زخمهایت را دو
هنوز دلتنگیِ قدم زدن با تو رو دادم. 
...
باور میکنی یا نه من عاشقتم اما من دیونتم
...
عکستو رو چشام میذاره 
...
به غیرِ یاد تو کنج دلم هیچی نمونددده 
....
هزار دفعه تنهام گذاشتی 
 
حس تو چیه حس من چیه 
 
چقدر دردآوره این رابطه یه طرفه. 
چقد عمرش کوتاه بود دوسِت دارم گفتنات 
این امتحانم هم برخلاف انتظار خیییلی خوب بود.به خیر گذشت :))) چقدر نگرانش بودم و چقدر اعصابم رو خورد کرد واقعا
اما تموم شد.دیگه تا چهارشنبه امتحان سختی ندارم
الان هم دارم میرم برای اخرین بار توی بهار میم بزرگ رو ببینم :) کاش اون یکی میم هم بود.دلم براش تنگ شده ... واسه شیطنتهاش و خنده هاش! 
اضطراب اول آمد توی سینه ام پیچید،بعد انگار خون شد و دوید توی رگ هایم.
آقاجون شروع کرد به خواندن حدیث شریف کساء، دلم آرام گرفت.چقدر صدای آقاجون آرامم می کند. آن جا که هم و غم و حاجت های شیعیان براورده می شود، تو را سپردم به خدا.سپردم و دلم آرام گرفت.از خانه که بیرون زدیم، به تو فکر می کردم میوه ی دلم.به تو که چه حس هایی را کنار من تجربه کردی توی این چند ماه.روزهای عجیبی پشت سر گذاشتیم. همان اوایل که نمی دانستم و چه روزهای سخت و پراضطرابی بود،چند
دکتر ح قشنگ و آبی نازنینم
تمام این هفته پر از انتظار و هیجان و شادی بودم تا سه‌شنبه بیاید و بیایم کاشان دیدن شما اما آدم بزرگ‌ها همین الانِ الان برنامه‌ام را بهم ریختند( شرم خدای هفت آسمان بر آن‌ها)
آن‌ها چه می‌دانستند من به اندازه تمام پرتقال‌های گیلان دلم برای شما تنگ استمن چقدر به دفتر سبز وجادویی شما نیاز دارمچقدر نیاز دارم صدای شما را بشنومآن‌ها چه می‌دانستند من هربار با دیدن شما، شنیدن‌تان دوباره امیدوار می‌شوم و سعی می‌کنم با
گفت خیلی دوستتون دارم
گفتم خیلی یعنی چقدر 
گفت اندازه یه عشق چهارساله؛ قدر سیگار دوستتون دارم.
یاد چوپانی افتادم که به موسی گفت میخواد موهای خدا رو شونه کنه...جنس دوست داشتنش اینطور بود.
گفت حتی گاهی شبها فکر میکنم شما رو بیشتر دوست دارم یا سیگار رو.
دارم می‌میرم. این زندگی چقدر سخته. هر جاشو رد می‌کنیم تموم نمیشه بعدی میاد. این دو ماه کلی بلای اشک آور سرم اومد که بازشون نمی‌کنم. الان مامانم ازم متنفره و کسی که دوستش دارم باهام قهر کرده (وقتی یک چیزی که راست بود رو بهش گفتم). تو زندگیم موندم. نمیدونم اینکه اپلای نکنم بر خلاف تقریبا همه بیچاره‌م میکنه یا نه. امتحان زبانامو که عطا کردم. اوضاع سلامتیمم جالب نیست.
هوا بارونی شد و من دیگه تموم شدم. فقط دوست دارم ساعت‌ها گریه کنم
تنها توی خیابان ناشناخته‌ای گم شده بودم
هوا ابری بود و پر از غبار
شارژ موبایلم صفر بود
محض رضای خدا هیچ آدمی نبود
پریود بودم 
و سرم پر از صدای فریادهای او
و قطع شدن نفس...
 
پ.ن: چقدر این روزها احتیاج دارم صحبت کنم با کسی و قضاوت نشوم.
پ.ن: بریدن از آدم‌هایی که دوست‌شان داری اما نه می‌گویند و از آن می‌ترسند، چقدر سخت و دردناک است
چه خوب می‌شد اگر معشوقی داشتم و در این وضعیت مرا سر حال می‌آورد. مطمئنم که حتی با تماس تصویری هم حالم بهتر می‌شد. چقدر تنم تمنای آغوش دارد. پادکست «بچه‌های طلاق» از «رادیو مرز» را تا آخر گوش دادم و چقدر غمگینم. چقدر دلم می‌خواست که زندگی بهتری می‌داشتم. مادرم پیام داد و گفت که کمی تب دارد. هنوز باورم نمی‌شود که این زندگی واقعی من است. هنوز منتظرم که یک صبح بیدار شوم و ببینم که این‌ها کابوس بوده‌اند. مایلم که از خدا بپرسم هدفش از خلق خاور می
این پونصدمین پستیه که من دارم توی این بلاگ می‌نویسم!
روی "می‌نویسم" تاکید دارم چرا که یه سریشو منتشر نکردم.. و روی "این بلاگ" هم تاکید دارم چرا که از قبل باز کردن وبلاگ برای خودم هم دست نوشته‌هایی داشتم، و توی این مدت هم به جز اینجا چیزهایی برای خودم یادداشت کردم....
 
اما اینا مهم نیست!
چیزی که می‌خوام بگم اینه که وقتی این بلاگ رو باز کردم هیچ فکر نمی‌کردم که روزی برسه که پانصد تا متن کوتاه یا بلند بنویسم...
هیچ فکر نمی‌کردم که هزار و هفت‌صد و س
مصلحت خدا.
همین منی که همیشه برای انجام دادن کارهام اینقدر عجله داشتم و همه چیزو در کوتاه ترین زمان ممکن انجام می دادم، حالا دارم صبر می کنم! خیلی دارم صبر میکنم!
من آدم غیرصبوری بودم. هستم هنوز هم.
انتظار رو به سختی تحمل میکنم.
مادرم گاهی میگه نکنه 6 ماهه دنیا اومدی و من یادم نمونده.
من همونم که یه اسپند رو آتیشم. اما همه چیز طوری چرخید که مجبور شم کوتاه بیام! که آروم باشم! اونم من!
گاهی خودمو تهدید میکنم: آخرین باری باشه خودتو تو موقعیتی قرار مید
گمان مکن دل شبها دو چشم تر دارم/**/شبیه شمعم و در سینه ام شرر دارم
تو می‌روی و مرا هم نمی بری آری/**/پس از تو همدم چاهم خودم خبر دارم
تنت سبک شده اما غم تو سنگین است/**/چگونه اینهمه غم را به شانه بردارم
چطور داغ تو را روی سینه بگذارم/**/مگر به وسعت هفت آسمان جگر دارم
سحر نیامده از خانه ام سفر کردی/**/تو فکر میکنی اینجا دگر سحر دارم
چقدر مثل توام من خودت تماشا کن/**/اگرچه خیبری ام دست بر کمر دارم
میدونی یه وقتایی یه سری چیزا هست که هرچقدر هم بهشون فکر کنی، هر چقدر دو دو تا چهارتا کنی نه میتونی درستشون کنی، نه کاری ازت برمیاد، نه راه چاره ای واسشون وجود داره. تنها راه اینه که تلاش کنی بخوابی تا وقتی بیدار شدی دیگه فراموششون کرده باشی حتی برای چندساعت و چند روز...
+ چقدر دارم جوری که دلم میخواد زندگی نمیکنم...
بالاخره سفرمون با آقای میم تموم شد و برگشتم خونه . واقعا میم روزیِ خدا بود . چقدر با هم زود جفت و جور شدیم و چقدر هماهنگ بودیم خدا رو شکر ... با این که اون بچه تهرون بود و تهرونی صحبت می کرد و من با همون لهجه ی ترکیبی مشهدی و بجنوردی !! طریق الحسین یجمعنا ...
+ فردا پس فردا هم که ان شاالله باز می گردم به آغوش خانواده [لبخند]
+ میم میگه اصلا انتظار نداشتم که گوارا یکی مثل من باشه . می گم میم جان خب فضای مجازی همینه دیگه [لبخند]
+ دعا گوی دوستان بودیم . از دوس
دوست دارم
که بروم
از همه جا
از این شهر تنگ
از این دنیا
از کنار این ادمها که کنارم نیستند
وقتی فکر میکنم
تمام این آدما دوستانم هستند
میفهمم که من چقدر بدبختم
که دوستانم نمفهمندم
که مهم نیست خوشی ام
غمم
دلتنگیم
نزدیکی یا دوری ام
تنهایی ام
مهم نیست که چه حالیم
براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن 
یا یه چیزیشونه
پیششون باشم
که اگه نباشم میشم بی وفا
مییشم سنگدل
میشم اون چیزی که نیستم
اما اینا
دیگه مهم نیست
من دیگر خسته ام
می خواهم بروم
این رفتن بوی
دیشب امین اومد ...
روزش تو این فکر بودم که چقدر دلم براش تنگ شده ...
وقتی درو براش باز کردم فهمیدم خیلی بیشتر دلم براش تنگ شده بود ... تا یک و نیم اینجا بود و منم کلشو نشستم ...
خوشحالم حداقل این روزا امین و امیر زیاد میان خونمون ... شاید فقط اون دوتان که وقتی بیان خوبه ...
دارم فکر میکنم عروسی امین چقدر خوشحال باشم و من تو اون مجلس نقش خواهر شوهر رو دارم:))
البته ضد حال هم بود چون حاضر شده بودم که برم خرید همین که حاضر اومدم پایین اونم اومد و من در رو براش
با یک روز تاخیر به نوشتن برگشتم. چشمانم هنوز هم درد می‌کند، فکر می‌کردم باید اثر زیاد گریه کردن باشد، اما با ادامه دار شدن درد، فهمیدم که باید به چشم پزشک مراجعه کنم. دیروز هم بسیار درد می‌کرد و نتوانستم بیایم و از روز قبلش بنویسم. اما امروز هر دو روز را با هم ثبت میکنم.
 
اول آنچه را که باید در بیست و هشتم ثبت می‌کردم می‌نویسم.
بیست و هشتم آذر نود و هشت:
قرار بود روز قبلش او را ببینم، اما مادر بزرگش را ساعت 5 صبح از دست داده بود و نتواست که بیا
الان در حال گوش دادن اهنگ سیتی استارز لالالند هستم.
نمیتونم بگم چقدر عاشق این اهنگم و بار ها این رو گوش دادم شاید بیشتر از ۵۰ بار.
صدای رایانو خیلی دوست دارم.
شاید برگاتون از اسکیرین شات پست قبل ریخته باشه نمیدونم‍♀️
اقا از اونجایی که من واقعا علاقه به نوشتن دارم ممکن هست اینجا مطالبی نوشته بشه که بدردتون نخوره. و اولویت نوشتن و راحت شدن خیال خودم هست.
شما نمیدونین چقدر نوشتن روی ادم تاثبر داره.
چقدر ادم رو سبک میکنه و از مزخرفات خالی میکنه.
دوست دارم
که بروم
از همه جا
از این شهر تنگ
از این دنیا
از کنار این ادمها که کنارم نیستند
وقتی فکر میکنم
تمام این آدما دوستانم هستند
میفهمم که من چقدر بدبختم
که دوستانم نمفهمندم
که مهم نیست خوشی ام
غمم
دلتنگیم
نزدیکی یا دوری ام
تنهایی ام
مهم نیست که چه حالیم
براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن 
یا یه چیزیشونه
پیششون باشم
که اگه نباشم میشم بی وفا
مییشم سنگدل
میشم اون چیزی که نیستم
اما اینا
دیگه مهم نیست
من دیگر خسته ام
می خواهم بروم
این رفتن بوی
از نتایجی که بهش رسیدم ، اینه معمولا همه تو یه بخشی از زندگی‌شون ریدن ! فرقی نمی کنه طرف چقدر فهمیده ، عاقل ، با سواد و خوشحال به نظر بیاد یا اینکه تو اینستاگرامش چقدر تصویر خفنی از خودش به نمایش می ذاره . فرقی تمی کنه از دیدگاه ما طرف چقدر پرفکت باشه ، در نهایت همه ی ما تو یه بخش از زندگی مون ریدیم ! با این تفاوت که یکی فقط خاک می ریزه روش بوش بلند نشه ، یه نفر نمی دونه چی کار کنه و میاد با دست تمیزش کنه که بدتر می‌شه ، یه نفر ریده ولی هنوز بوش بلند
یک ماه و اندی از پاییز گذشته. پاییزی که برای بار دوم دانشجو هستم. اونم سالها بعد از اتمام لیسانس.. 
رشته خوبی قبول شدم؛ حیطه‌ای که دوستش دارم و مثل قبلی، از سر حساب و کتاب و سنجشهای عوامانه نیست. مباحثش هم درگیرم می‌کنه هم سیراب. وجد جلسات حکمت و فلسفه برام واقعا جذابه. هیچ دلم نمیاد کلاسای محبوبمو ترک کنم.
از همکلاسیها که نگم. تو این هفته‌ای که تصمیم گرفتیم تعطیل کنیم، چقدر دلتنگشونم. امشب چت حسابی‌ای کردیم و یادم اومد چقدر بهشون عادت کردم ت
امروز چهارشنبه اول خردادماه سال 1398 ساعت 3:24
و چیزی که امروز رو یکمی برای من خاص میکنه اینه که فردا سالگرد به دنیا اومدنمه!یعنی فردا روز تولدمه و به عبارتی امشب شب تولدمه! :)
و این میشه بیستمین بار که من این روز رو توی سال های مختلف میبینم و ازش عبور میکنم! بییییست سااااال.....
یعنی فردا من از دهه دوم زندگیم عبور میکنم و قدم میذارم به دهه سوم زندگی...
و به قول یه بنده خدایی که یادم نیست کی بود آخرش نفهمیدیم یک سال به عمرمون اضافه شد یا یک سال دیگه هم ا
امروز چهارشنبه اول خردادماه سال 1398 ساعت 3:24
و چیزی که امروز رو یکمی برای من خاص میکنه اینه که فردا سالگرد به دنیا اومدنمه!یعنی فردا روز تولدمه و به عبارتی امشب شب تولدمه! :)
و این میشه بیستمین بار که من این روز رو توی سال های مختلف میبینم و ازش عبور میکنم! بییییست سااااال.....
یعنی فردا من از دهه دوم زندگیم عبور میکنم و قدم میذارم به دهه سوم زندگی...
و به قول یه بنده خدایی که یادم نیست کی بود آخرش نفهمیدیم یک سال به عمرمون اضافه شد یا یک سال دیگه هم ا
هوا ابری و بارانی است. این روزها نمی دانم چرا اینقدر خسته و بی حال بودم... ماه رمضان هم آمده است. امروز روز دوم ماه رمضان است. یکشنبه... 
کرونا هنوز هست... هنوز بیشتر وقتها در خانه ام... خیلی کم از خانه بیرون می رویم.
دست و دلم به هیچ کاری نمی رود... همین کارهای روزمره را فقط راه می اندازم... نه حوصله خواندن داشته ام و نه نوشتن...
تکه پازل گم شده هنوز پیدا نشده... به گمانم واقعا واقعا باید بی خیالش بشوم... ز گفت جای خالی اش را با پول پر کن... با بورس!
ولی فکر ک

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها